58 stories
·
2 followers

زمان شروع پایان هاست و رجعت پایان یافته هاست؟

1 Comment and 2 Shares
ما همه به آدمهایی اجازه داده ایم دوباره برگردند و دوباره فرصت داده ایم شروع کنند و شروع کنیم.
ما همه، زمانهای زیادی امیدوار بوده ایم؛ امیدوار به شرایط و امیدوار به رابطه هایمان.
فرصت دادن و دوباره به مسیر برگشتن هیچ ایرادی ندارد اما همیشه شواهد را ببینیم.
آیا شواهدی واقعی از رشد و آرامش وجود دارد؟
آیا شواهدی از درک شدن و تکرار نشدنِ گذشته وجود دارد؟ 
آیا شواهدی از حرکت وجود دارد یا همه چیز در سیکلی همیشگی گیر کرده است؟
ادامه ی بعضی مسیرها و رابطه ها ادامه ی آسیب است.
آسیبی که خودمان انتخاب میکنیم به خودمان بزنیم.
حواسمان به شواهد باشد.
و بیشتر از همه، حواسمان به رویاپردازی هایی که ما را از دیدنِ حقیقتِ پیش رویمان، دور میکند.
حواسمان به خودمان و زخم هایمان باشد.
گاهی هیچکس در ادامه ی آسیب مقصر نیست، غیر از خودمان و امید واهیِ خودمان به رخ دادنِ یک معجزه ی بزرگ! 
زیرش تگ شده بود پونه مقیمی 

صبح با این چشمامو باز کردم. براش یه آیکون گوش فرستادم. بعد دیدم لوگان بعد دو سال نوشته چقدر از نزدیک دلتنگم! آدم می مونه خوب تا الان روی ترن بودم، ظاهرا دارم وارد تونل وحشت هم می شم. پتوی نرم ِ غولمو پس می زنم لباس می پوشم. می بینم بیرون اتاقم مامان و خواهر همیشه در صحنه م خوابن. آروم خونه رو ترک می کنم. 
توی راه فکر می کنم چه فکر می کردم سخته اما گذشت. الان زمان شروع پایان هاست و رجعت پایان یافته ها؟ 
زندگی چقدر گشاد می تونه باشه که اینهمه آدم بیان و اینهمه آدم برن؟ دیدم برای هاید نوشته بودم کسی که توی پاییز بره دیگه بر نمی گرده. یک جوری رفته، انگار هیچ وقت نبودیم. هیچ وقتا! انگار ساعت زنگ زده باشه و رفته باشم سرکار. 
الان یه غروبیه حدود سیزده سال پیش که دارم به اینکه منتظر، متعهد، سر به راه بام یا نباشم فکر می کنم. 
چقدر تجرد سخت و ساده است. از دور سخت و از درون ساده. اینش حالمو کم کم خوب می کنه. کم کم کسی که گذاشت رفت رو می زارم می رم. 
Read the whole story
Ayda
2361 days ago
reply
یک جوری رفته، انگار هیچ وقت نبودیم. هیچ وقتا! انگار ساعت زنگ زده باشه و رفته باشم سرکار.
Tehran, Iran
sadoo
2358 days ago
reply
Share this story
Delete

ای دوست بیا تا غم دیروز نخوریم

1 Comment and 2 Shares

عاشورا تمام شد. بهره نبردیم. آدم نشدیم. وزنم را کم نکردم. به باشگاه نرفتم. نمی‌توانم به استخر مورد علاقه‌ام بروم. استخری که در سطح من است، بلیطش ششصد هزار ريال است. پاییز رسید. هوا سرد شد. دیروز باران بارید. بعد از مدت‌ها باران بارید. دیگر شالیزار به آب نیاز ندارد. هفته‌ی قبل، من و پدرم لوله‌ها را جمع کردیم. امسال برای کشت دوباره‌ی شالی سال بسیار سخت و خشکی بود. تفم را داخل شالیزار می‌انداختم. روزها به معدن می‌رفتم و شب‌ها نگهبان آب و موتور آب می‌شدم. هنگام خواب بیدار بودم و موقع بیداری می‌خوابیدم. نصف مسیر دو ساعته را هنگام رانندگی خواب بودم. چند بار نزدیک بود تصادف کنم. یاد گرفتم تخمه نمی‌گذارد بخوابم. اما هوا گرم بود و بعد از چند روز تخمه دهان و لبم را زخمی کرد. چاک چاک شد دهانم. بی‌حس شد زبانم و در یک جمله به صورت خلاصه، سرویس شدیم تا نشاء تمام شد. پدرم هم نتوانست به مسافرتش برود. دارد شصت ساله می‌شود ولی هنوز مجبور است کار کند. روزی که داشتیم لوله‌ها را جمع می‌کردیم تاسوعا بود. عصر تاسوعا. یک روز مانده بود به فاجعه. ناهار را در روستای مجاور خورده بودیم. پدرم تاریخ کمک نقدی‌اش را اعلام کرد. در آینده‌ای مبهم. ای کاش پدر ثروتمندی داشتم.

روز هفتم محرم میزبان عزاداران ابی عبدالله الحسین بودیم. مثل هر سال. این یک رسم هفت هزار ساله است. به این صورت که هر خانواده برای حدود صد نفر ناهار درست می‌کند، موقع ظهر، وقتی دسته‌روی‌ها تمام شد، وقتی تجمع عاشقان حسینی در امامزاده تمام شد، دروازه‌ها را باز می‌کنند و شما می‌توانی یک خانه را انتخاب کنی و ناهار را در آنجا میل کنی. نهم و دهم محرم در روستاهای همسایه همین برنامه اجرا می‌شود. دسته‌های عزاداری از روستاهای اطراف می‌آیند. اما از شهر هم مهمانان غریبه به صورت مجزا می‌آیند. اصولا شهری‌ها دنبال غذاهای روستایی‌ها هستند و مثل چی برای یک وعده غذای گرم پشتک می‌زنند. هدفشان مرغ و اردک محلی با برنج فلان است. خوب من با این قضیه راحت نیستم. در گذشته وقتی این رسم شکل گرفت، جمعیت بسیار کم بود و از شهر هم کسی به روستا نمی‌آمد. اصلا شهر و روستا تفاوتی با هم نداشتند. اما اجرای این مراسم در زمان حال بسیار سخت شده است. تجملات بالا رفته. بعضی‌ها واقعا فقیرند. پول ندارند اما خوب از این که حرفی بزنند می‌ترسند. از کسی یا مقامی نمی‌ترسند. از خود حضرت سیدالشهدا می‌ترسند. می‌ترسند خشکسالی بیاید یا نسلشان منقرض شود. یا سنگ آسمانی به کمرشان بخورد. روستا بزرگ‌تر نشده و نمی‌تواند پذیرای جمعیت چند برابر باشد. غیر از صد نفر که با دسته‌ی عزاداری و علم و فلان می‌آیند، بقیه با ماشین می‌آیند. ترافیک می‌شود. من حوصله‌ی این خودکشی دسته ‌جمعی را ندارم. روزی را که می‌توان بهتر گذراند داریم به این شکل سپری می‌کنیم. اما خوب حرفی نمی‌زنم. قبلا می‌زدم اما الان نه. پذیرفته‌ام که زورم نمی‌رسد رسم‌های تاریخی و قدیمی را عوض کنم. اگر می‌توانستم، آن وقت می‌شدم محمد پیغمبر. شاید هم چنگیزخان، الکس فرگوسن، کوبریک. خوبی این رسم برای ما این است که ما خانه‌ای در روستا نداریم. ما جدا افتاده از روستا هستیم. پدرم سال‌ها پیش بیرون از روستا زمین خرید و خانه‌اش را در این زمین بنا کرد. چهار تا همسایه بیشتر نداریم. هر کدام از یک روستا. در نتیجه هیچ رسم و رسومی نداریم غیر از یک رسم که متاسفانه همان اول بنا شد. به این صورت که وقتی سال نو شد همه به خانه‌ی همدیگر می‌روند. پنج خانواده در یک خانه بیست دقیقه می‌نشینند، بعد دوباره پنج خانواده در خانه‌ی شماره‌ی دو، بیست دقیقه می‌نشینند و الی آخر. در روستا نیستیم اما پدرم به عنوان بزرگ خانواده خرجی می‌دهد و کمک می‌کند. مهمانی در خانه‌ی عمو و عمه برگزار می‌شود. مردها خانه‌ی عمه و زن‌ها خانه‌ی عمو. من هم می‌روم به مادر و عمه و زن عمو کمک می‌کنم. ظرف می‌شورم یا هر کار کوچک دیگری. یک خوبی دیگر این رسم این است که انگار نفر اول بفرمایید شام باشیم. ناهار را می‌دهیم و خلاص. روزهای دیگر مهمان هستیم. این که می‌توانم به هر خانه‌ای وارد شوم برایم جذاب است. روزهای بعدی شلوغ‌تر هم هست. چون خوشبختانه هفتم محرم تعطیل نیست اما در تاسوعا و عشورا ساروی‌ها می‌توانند با خیال راحت بیایند و ناهار بخورند. واقعا برای آنها متاسفم. اکثرا کارمند و ثروتمندند. از ماشین‌هایشان مشخص است. هزینه این ناهار برای بعضی از روستایی‌ها یک دوازدهم درآمد سالانه‌شان تمام می‌شود اما شهری‌ها که خودشان در طول سال هیچ خرجی نمی‌کنند به این مسائل توجهی نمی‌کنند. وقتی بشقاب را برای بار دوم پر از برنج می‌کنند، وقتی اردک را با روغن روی برنج می‌گذارند، وقتی قبل از آن سالاد را با سس فراوان می‌خورند، وقتی در انتها نوشابه می‌خورند و بعد از ناهار سیگار روشن می‌کنند مشخص است که به هیچ چیزی توجه نمی‌کنند. امیدوارم هر کس با این سبک از زندگی ناگهان تمام کند و خرجی بر روی دست بیمارستان‌های دولتی نگذارد. راستش نمی‌توانم خوشحال نباشم وقتی به این فکر می‌کنم که من هیچ وقت این رسم را ادامه نمی‌دهم. یعنی هفت هزار سال تداوم به حافظ می‌رسد و ناگهان تمام. این می‌شود تاثیرم بر تاریخ.




Read the whole story
sadoo
2383 days ago
reply
Share this story
Delete
1 public comment
paradoxi
2381 days ago
reply
و ناگهان تمام. این می‌شود تاثیرم بر تاریخ.

*If people reach perfection they vanish. T.H. White

2 Shares
زندگی برای من از آنجایی ساده تر شد که باور کردم پدیده ای به عنوان "انسان بزرگ" وجود خارجی ندارد و این واقعیت مرتبط با ماهیت تولیدات و دستاوردهای انسانی نیست. دستاوردها هستند که بزرگند. تجربه ها و فکرها و نتایجشان بزرگند. همانها که مکاتب فلسفه و هنر میشوند. شعر و رمان. اپرا، سمفونی، فیلم. مي رسند دست باقی آدمها. من دریافته ام که این "باقی" چه سیال است. بسته به نوع اثر، مولف و مخاطب جایشان را با هم عوض ميکنند. یک نویسنده میشود مخاطب یک سمفونی. رهبر یک ارکستر کتاب جدید نویسنده را دست میگیرد. فیلمنامه نویسی از هر دو الهام میگیرد و سناریو می نویسد. هر کدام چیزهایی می دانند که باقی را مسحور میکند. و هر کدام چیزهایی نمی دانند و دانش نزد دیگریست. هر کدام به تناوب در فرودست و فرادست هستند و هر کدام به درجاتي ارباب دانش و هنرند و به درجاتي محتاجش. و همه شان، دقیقا همه درجه ای از ابتذال و ضعف را در زندگی روزمره تجربه می کنند. این ابتذال و کاستی صور مختلف دارد. خواه با بلرزان و بجنبان با ریتم شش و هشت در عروسی برادر کوچيکه، خواه با سوژه کردن یکی و قاه قاه خندیدن و حس همدلي ناشی از غیبتهای مشترک دورهمي. خواه با حسادت، خواه با بیشعوری و عدم درک موقعیت. خواه با خشم، خواه با غرور. جامعه آماری من در زندگی خودم تهیه شده. من تعمیم می دهم چون منطقم اینجور حکم میکند و من فرصت دیدار همه افراد زمین را ندارم. معتقدم دوست گرفتن آدمها همانقدر لازم است که دربست قبول داشتن کسی عبث. در دنیایی که آنهمه نویسنده و عکاس آوانگارد با رفقا آنلاین می شوند و یک بنده خدایی را میگذارند وسط بهش می خندند. وقتی همه داریم بيشمار مثال از افراد اهل کنسرت کلاسیک علاقمند به کتب روانشناسی بالینی که در یک فضا پلیس کامنت هستند و شاخک دارند برای تشخیص سکسيست و ريسيست، بعد پای نژادپرستانه ترین حرفهاي دوست پسر و رفيق تو رگی لایک و قلب میگذارند. اینهمه منتقد فیلم و تئاتر دیده ایم درس خوانده، پایش بیفتد لمپنهاي ته شهر را میگذارند جیبشان. بهترین نقاش امپرسيون که دیده ام عاشق ترانه تا میگی سلام فقط با یه کلام نوش آفرین بوده. اينهمه پزشک، ادیب، شاعر اهل قلم دیده ایم که در مواقعی چقدر نارسيست و کم شعورند. محقق صاحب مقاله دیده ام معتقد به دخالت مسیح در امور روزمره زندگي. کارگردان تئاتر دیده ام با خیل جوایز و تقدیر که آدرس دو خط متن بدون غلطش را باید از ويراستارش بپرسی. هزاران مثال که من ندیده ام و شما می دانید. 
خلاصه که آدمیم. در بهترین حالت چیزهای زیادی بلديم و در همه احوال خیلی چیزها را نمی توانیم و نمی دانيم. حتی اگر راهبر و نویسنده و شاعر و مولد فکر و مخترع و مدرسيم، اما همچنان رنجور و آسیب پذیریم و بسیاری را یاد نگرفته ايم چون زمانمان برای یادگیری و مصرف و تولید و بهبود و تمرين، همین چندین بار سیصد و شصت و پنج روز است که خب فکرش را کنی خيلي کم و ناچیز است. محدودیت های منتج از انسان بودنمان دقیقا نافي لزوم هر گونه سرسپردگی است. اینکه کسی را بین اجتماع انسانی بپذیری، تحسین کنی و دوست داشته باشی یک چیز است. اینکه کسی را در عرش تکامل و تماميت متصور شوی و بی چون و چرا قبولش داشته باشی و تنها پیروی کنی، جوری که به جای موقعیت انسان مقابل انسان، مرید باشی برابر مراد، چیز دیگریست. من زمانی که از این يکي عبور کردم دیدم به وضوح که زندگی برایم ساده تر شده. دست شستن از سرسپردگی، سرباز زدن از پیروی مطلق، حذر از باور داشتن بی اما و چرا، صلح می آورد. در دنیای من، آدم کامل، انسان بزرگ وجود ندارد. این است که دیگر کمتر غافلگیر میشوم. کمتر توی ذوقم میخورد.

* اگر انسانها به کمال دست پیدا کنند، محو میشوند.
ترنس هنبري وایت. از کتاب پادشاه پيشين و آینده

Read the whole story
sadoo
2384 days ago
reply
Ayda
2385 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

Too Many Reasons Why

1 Share
کسی تو پست بلاگش چیزی به این مضمون نوشته بود: " آدم طاقتش برای تحمل نکبت بیشتر میشه، فک میکنه به سر حدش رسیده، به اون سرحد می رسه و می بینه باز هم میتونه ادامه بده، آستانه تحمل دائم در حال جابه جاییه"
من به تجربه شخصی خودم ولی جور دیگه ای تفسیرش میکنم. " این جوری نیس که بعضا- آدم آستانه اش جلوتر بره، بعضی وقتا صرفا این جوریه که تو میگی این حد از وقاحت و پتیارگی دنیا، بی چشم و رویی معشوق/ دوس پسر/ شوهر امکان پذیر نیس."
اتفاقی که افتاده رو باور نمی کنی چون باورش توهین به خودته و هر اونچه که هستی و خب آدم معمولا خیلی چیزا رو میتونه تحمل کنه غیر تحقیر در معنای چیزی که کمر روح آدمو خم کنه. میگی لابد اشتباه کرده، لابد اشتباه فهمیدی. لابد دچار سو برداشت شدی و گرنه چیزی/کسی نمیتونه انقد وقیح باشه. مکانیزم دفاعی آدم مقابل تحقیرِ نوعی، این جوریه. نوعی تخفیف دادن شدت واقعه و سبک در نظر گرفتنش.

در مورد من و دوس پسر جاکشم این طور بود. الان بعد گذر دو سال مشکل خاصی ندارم که بگم جاکشی خاصی در دوستم موج میزد. حقیقتش اینه که جاکشی صفت پسندیده ای میتونس باشه. دوس پسر من نوعی از خامی و حماقت محض داشت که من سال های سال گفتم امکان نداره ، یک آدم نمیتونه انقد وقیح یا احمق باشه و دوس پسر احمق من هر بار در کمال شگفتی تونس این سر حدها رو جا به جا کنه. بدتر اینکه، این جوری نبود که من نبینم یا متوجه نباشم یا گرمای عشق چشمامو کور کرده باشه. توانایی من در کور شدن و گرم شدن در گرمای عشق خیلی کمه. موضوع این بود که من هر بار به خودم میگفتم این نمیتونه درست باشه و لابد من یه جایی رو اشتباه فهمیدم. لابد دارم ننه من غریبم بازی در میارم.
سر حد من در پذیرش و تحمل جابه جا نشد بود. حقیقت رو تو ذهنم عوض کرده بودم.
تیر که از کیش برگشتم میدونستم چیزی در من درست نیس. میدونستم یه جا رو دارم اشتباه میرم ولی نمی فهیمدیم. به سختی از بهترین روانشناسی که میشناختم وخ گرفتم و ازون تاریخ مرتب دارم میرم پیشش و گره ها رو دونه دونه وا میکنم.
جریان ازین قرار بود که بعد دوس پسر جا کش با دوس پسر جدیدی بودم که در هر استاندادری رفتارش با من مناسب بود و دوس داشتنش همه جوره دوس داشتنی و باب دل من. منتها همیشه ته ذهنم بود که آماده باشم فرار کنم.  انگار به طور دائم لباسام تو چمدون بود که اگه احساس کردم آستانه ای در من داره جابه جا میشه فرار کنم. نه که دعوا راه بندازم یا تلخی کنم ولی جوری بودم که علیرغم اینکه کاملا فرندلی و با آغوش باز به نظر میومدم، راه نمیدادم.
سکس هم همین بود. نزدیک شدنِ فیزیکی، همه جوره منو هیجان زده میکنه و سکس مادامی که قرار باشه من پرفورمی داشته باشم در حد ایکس ارت چیزی در میاد. اما اون جا که قرار باشه من شل کنم و پرفورمی رو بگیرم، اتفاق، درونم نفوذ نمیکنه. انگار ضربه گیر دارم و دارم از شدت واقعه کم میکنم. انگار اگه آسون تر بگیرم چیزی ازم میکَنَن و می بَرَن و من نمیخوام دوباره چیزی ازم کنده شه.
چیز دیگه ای که بود اینه که طیف احساسات منفی من کامل نیس. مثلا من اصلا ناراحتی و غم رو تجربه نمی کنم. جای همش نوعی بی قراری و عصبانیت و ایندفرنسه حسم. دقیقا هم تمش مثل ایندفرنسه و بی تفاوتی نیس. نوعی عبور کردن از کنار وقایع بدون اینکه چیزی واقعا نفوذ کنه.  
روش کار روانشناسم کاملا یه پروسه آموزشیه که کارهایی رو میگه و تو انجام میدی و ذهنتو آماده میکنی تا مُچ خودتو بگیری، که من خیلی درست و کامل انجامشون میدم. منتها رو نوشتنم تاثیر داشته. فک میکنم دیگه چیزی ارزش نشوتن غیر  چک لیستی نداره تو ذهنم.

برام سخته ننویسم.
مثلا میخوام ازین بگم که کل شهریور عروسی رفتم و در تمام عروسی ها آرزوی قلبیم این بود که خودمو  تو لباس سفید نبینم. چون مث سگ از عروس شدن می ترسم. فک میکنم افتادم تو تله.
به هر حال طی این پروسه چیزی که در باره من بود که خب در باره منه و درباره همه شاید درست نباشه اینه که من به حقوقم آگاه نبودم هیچ وخ. اگه چیزی به نظرم آزاردهنده و ناراحت کننده بود به نظر خودم، خودم یه جا رو اشتباه رفته بودم. خودم لابد برداشتم اشتباه بوده. خودم لابد به قدر کافی تلاش نکرده بودم.
مسائل رو با شدت زیادی حس میکردم و هنوزم میکنم و برای اینکه از ضرب قضیه بگیرم نوعی بی تفاوتی رو جاگزینش کرده بودم و ازونجایی که عملکرد شغلی / تحصیلی و اجتماعیم فرا خوبه هیچ وخ کسی بهم نگف که چیزی داره تو غلط پیش میره.
من در حالت کلی یه حالت پذیرش و تسلیم دارم. مثلا همیشه بهم گفتن رانندگیم خوب نیس. رقصیدنم خوب نیس و چون جنس ناخون های ما خانوادگی خوب نیس، ناخونای من بلند نمیشن.
امسال لاهیجان تا تبریز رو روندم، پا به پای حامد، آذری رقصیدم و با ناخونای بلند مانیکور کرده دارم اینا رو تایپ میکنم.  نه رقصیدنم عوض شده و نه رانندگیم بهتر. همه چیز دقیقا همونیه که شیش ماه پیش تا پنج سال پیشم بود. منتها دوس پسر فعلیم آدم نق نق غر بزنی نیس که دائم بگه تو نمیتونی. در حالت کلی به نظرش من خوب و اوکیم و نکته خاص فاجعه آمیزی توم وجود نداره.

مساله دوس پسری که از آدم تعریف کنه نیس. مساله اینه که تعدد آدمای ناله و نق نق و ایرادگیر در زندگی نزدیک قسمت عمده ای از آدما، انقد زیاده که بعد از یه جایی آدم تسلیم میشه و فک میکنه لابد همینم که اینا میگن و بذار با پذیرشش لااقل دست و پای اضافه نزنم.

الان یک آدم تو زندگیم هس که با نق نق بار اضافه روم ایجاد نمیکنه انقد ریلکس و با پرفورم مناسبم. دارم فک میکنم چقد از کارایی که میتونستم همیشه بکنم رو همون اول نکردم و به خودم قبولوندم که حق من نیس؟ چقد یادگرفتم بکشم عقب و فک کنم حالا کار خاصی هم نمیکنم و ناتوانم؟ چقد آدمای زیادی هستن که یاد گرفتن این کارو  با خودشون بکنن ؟ و اگه این کارو نکنن و یادگیرن خود زنی رو منج کنن چی کارا میتونن بکنن؟
Read the whole story
sadoo
2394 days ago
reply
Share this story
Delete

س

1 Share

سلام. من حافظم. مردی از شهر  فلان. دریای فلان. دشت فلان. یک و هشتاد و فلان قد دارم. صد و فلان وزن دارم. دو ماه دیگر پدر می‌شوم. بچه پسر است. اسمش را هم انتخاب کردیم. من پیشنهاد دادم و میم خوشش آمد. باورنکردنی بود. فرایند انتخاب اسم خیلی ساده بود. بلاخره یکی از فرایندهای زندگی‌ام ساده تمام شد. اما مشکلات دیگر همچنان وجود دارند و از گوشه و کنار به من لبخند می‌زنند. الان که اینها را می‌نویسم، هر بیست دقیقه از دستشویی فرنگی صدای آب می‌آید. شاید خراب است. انگار یکی از او استفاده می‌کند. بسم‌الله.

دوست دارم نوشته‌ها را با سلام شروع کنم. این جوری حس بهتری دارم. کسی مرا مجبور نکرده بنویسم اما هر وقت که قصد می‌کنم، نوشتن برایم سخت است. با سلام شروع کنم راحت‌تر می‌توانم ادامه بدهم. حالا به چه کسی سلام می‌کنم؟ نمی‌دانم. به چند نفر؟ چهار یا پنج نفر؟ نمی‌دانم. قبلا سیصد و چهل نفر بودند. خالی بستم. مهم نیست. مدتهاست آن دوران کوتاه گذشته. ناراحت نیستم. زندگی همین است. بیست ماه تمام کسی نبود. اما همین طور می‌نوشتم. رویم نمی‌شود بگویم اما یکی از دلایل نوشتنم این بود که یک شب دختری اینها را بخواند و از من خوشش بیاید و بعد با هم ازدواج کنیم و خوشبخت شویم. الان که می‌نویسم میم در خانه خوابیده. با چشم‌های روشنی که بسته شده و قامت بلندی که روی تخت قرار دارد و شکمی که تا دو ماه دیگر از این هم بزرگ‌تر می‌شود. قبل از ازدواج هیچ وقت این جا را نخواند و بعدش هم به زور دو تا را خواند. سالهاست که دیگر نمی‌خواند. بسیار شرمنده‌ام اما الان هم که می‌نویسم آرزو می‌کنم یک سالمند پیر و ثروتمند از نوشته‌هایم خوشش بیاید و مرا وارث خودش قرار دهد. آیا واقعا برای این می‌نویسم؟ نمی‌دانم. شاید می‌نویسم چون نمی‌توانم ساز بزنم. یا فیلم بسازم. شاید دارم به پسرم سلام می‌کنم. او با قلب مظلومش دو ماه و ده متر و یک پوست و رحم با من فاصله دارد. تخصصی در زنان و زایمان و قلب کودکان ندارم. متخصص نیستم. نمی‌دانم چه کاری از من برمی‌آید یا چه کار باید بکنم که مشکل قلب حل شود. بار آخر وقتی میم از اتاق می‌رفت بیرون و زن باردار دیگری داشت زیر دستگاه می‌رفت، دکتر به من گفت چقدر سوال‌های سخت می‌پرسی؟ دلم می‌خواست سرش را به لبه‌ی تیز دستگاه اکوکاردیوفلان بکوبم. آدم خشنی نیستم اما دکتر کوتاه و کچل و خسته و بی‌اعتماد به نفس و غیرمنطقی و بی‌احساس بود. نمی‌دانم چرا یک دکتر فکر می‌کند با بقیه فرق دارد؟ دکتر کسی است که زمان کنکور خوب درس خواند. یعنی معارف و شیمی و عربی و زبان فارسی و فلان را هم خوب خواند. احتمالا یک خط می‌خواند و بعد چشمش را می‌بست و با صدای بلند تکرار می‌کرد تا درصد بالایی کسب کند. (شاید هم پول داشت و دانشگاه آزاد قبول شد.) بعد در دانشگاه چند واحد که حاصل تلاش انسان‌های دیگر بود را گذراند و به علم خود افزود و چند سال به صورت عملی مثل هر نجار و لوله‌کشی کار کرد و حالا دکتر شده است. من مطمئنم چند سال بعد یا برای اطمینان بیست سال بعد انسان نیازی به ویزیت شدن توسط دکترها نخواهد داشت. کافی است که نتایج آزمایش توسط یک هوش مصنوعی تحلیل شود. در این صورت فقط نوابغ پزشکی که علم را جلو می‌برند می‌توانند درآمد کسب کنند و اپراتورهای بی‌سواد مثل بقیه‌ی انسان‌ها طعم فقر و حقارت را می‌چشند. یک آدمی که با دستگاه سونوگرافی جنسیت بچه را تعیین می‌کند بیا و ببین چه خانه و درآمدی دارد. هیچ از دست آنها عصبانی نیستم و حسادتی هم ندارم. دلم برایشان می‌سوزد و دلم می‌خواهد با دو تا پس گردنی به خودشان بیایند. اما نمی‌توان به آنها پس گردنی زد. چون دکترها در ایران مثل خدا هستند.

گاهی از این که علم نمی‌تواند مشکلی را حل کند کلافه می‌شوم. پس این دانشمندها و شرکت‌‌ها چه کار می‌کنند؟ انتظارم از علم زیاد است. یادم رفته قبلا چه مشکلاتی داشتیم که الان حل شده. درخواست من مثل همه‌ی مردم یک کلمه است. بیشتر. سال 2019 در فیلم بلید رانر (1982) خیلی عجیب و غریب است و ما الان می‌توانیم بفهمیم که دو سال بعد خیلی از آن ماشین‌ها و ربات‌های عجیب اختراع نخواهند شد. نیم ساعت از فیلم را بیشتر ندیدم. بعد رفتم خوابیدم. یک جای فیلم اما آقای هریسون از تلفن عمومی تماس گرفت. یعنی به چیز مثل موبایل و اینترنت فکر هم نمی‌کردند.




Read the whole story
sadoo
2394 days ago
reply
Share this story
Delete

دریای سیاه – سه

1 Share

فایل ای‌پاب کل سه بخش: لینک

بیشتر اوقات به پول فکر می‌کنم. به اینکه با دستمزد ماموریت دریا چه کارهایی می‌توانم انجام دهم و بعد می‌بینم کار زیادی هم نمی‌شود انجام داد. تنها چیزی که مسجل می‌دانم همین است که برگشتم خشکی از پدرم جدا می‌شوم. از وقتی آمده‌ام دریا با پدرم صحبت نکرده‌ام. گفته‌ام خواهر و برادرم بهش خبر بدهند که خوب و سالمم. اما واقعیت این است که حوصله‌ی پدرم را ندارم. خواندن رمانی ضخیم در مورد پدرکشی هم طبعاً مرهم این افکارم نبود.

برگردم خشکی تصمیم گرفتم بروم آن پشت مشتهای لواسان، جایی که هنوز قیمتها منفجر نشده چیزی اجاره کنم. ترجیحاً خانه‌ای حیاط‌دار. یک حیاط پیزوری و چهار تا گلدان و سبزه چیست که تا آخر عمر آدم حسرتش را بکشد؟ مضاف بر اینکه، فکر کنم با دقت خوبی زندگی‌ام شکل گرفته: من، گربه، بدون شغل دائم، گهگاه بازرسی بیمه و مقاطعه‌کاری. دو ترم گذشته دانشگاه هم درس دادم. اما چیزی نیست که بخواهمش. آخرش آدم می‌شود یکی مثل مابقی اساتید عقده‌ای. می‌شود دکتر بیجاری. دکتر آشتیانی. منفعت مالی هم که هیچی. من که حق‌التدریس بودم. بابت درس سه واحدی آخر ترم مبلغ قلیلی بهم دادند. مسخره. پیشنهاد استخدام هم که نداده‌اند و یحتمل نمی‌دهند. گشنه‌ی استخدام اینقدر زیاد است که نوبت به من نمی‌رسد.

هنوز هم که نزدیک نرده‌های دانشگاه می‌شوم به هم می‌ریزم. تشویش و نگرانی. هنوز هم سگهای نگهبان آن دم هستند. دانشگاهی که من درس می‌دادم لشکر نگهبانی‌اش نوعی نظارت نامحسوس داشت. انگار کسی دروازه را نمی‌پایید. بعد که رد می‌شدی ناگهانی کسی می‌پرید جلوی صورتت و خفتت می‌کرد. جلویت قد می‌کشید. با پیراهن آبی کمرنگ و سردوشی‌های منقش به آرم حراست دانشگاه. باید جلویش پس می‌کشیدی، عقب‌نشینی می‌کردی، چندین و چند قدم. گمانم لای بوته‌ها کمین می‌کنند. طعمه‌هایشان امثال منند. چیزی توی صورت آدم می‌خوانند. احتمالاً همان ترس را. ترس از گیر افتادن. به نوعی هر کدام‌شان یک روان‌شناسند و به دقت حالات صورت افرادی که می‌خواهند از دروازه‌ی دانشگاه وارد شوند را بررسی می‌کنند. مطمئنم از این نگرانی زیرپوستی مراجعین لذت می‌برند. و بعد، درست همان موقعی که فکر می‌کنی به سلامت از دروازه گذشتی، درست همان موقع می‌پرند مقابلت. توضیح می‌دهی حق‌التدریس هستی. کارت می‌خواهند. «نه قربان، شرمنده، کارت ندارم، می‌خواین کارت ملی‌مو تقدیم کنم؟» با اکراه راهت می‌دهند. چرا باید اینطور برای این موجود بوگندو زبان بریزم؟ چرا باید با گردن کج پیشنهاد بدهم که کارت ملی‌ام را«تقدیمش» کنم؟ چند باری هم آن یکی روش را امتحان کردم. روش دکتری مغرور که با چشمانش از نگهبان می‌پرسد «تو سگ کی هستی؟» منتها آن روش هم جواب نمی‌دهد. برای امثال من جواب نمی‌دهد. چرا؟ چون بدنم از درون درد می‌گیرد. الآن که فکرش را می‌کنم، چه در کسوت دانشجو چه مدرس، هر بار که از این زیر این دروازه‌ی ایکبیری رد شده‌ام کلی مخاط گند توی تنم ترشح شده. داخلش هم که خبری نیست. منظورم داخل دانشگاه است. همه می‌دانند که دانشگاه دکان شده. دانشگاه آزاد که از اولش تعارفی نداشت اما دولتی‌ها هم دیر یا زود مسیرشان همان است. من هم به دانشجوهای پولی-دولتی درس می‌دادم. شاید چند سال پیش، از اینکه به مردم برچسب بزنم که خنگند یا زشتند یا فلان جورند ابا داشتم اما الآن نه، الآن برایم بدیهی‌ست که ورودی‌های پولی اساساً کم‌هوشند. ماجرای خفت آخر ترم‌شان هم هست. گدایی نمره. بنوعی بدجنسی‌ام را تحریک می‌کنند و از این بابت ناراحتم، منظورم از لذتی‌ست که با دیدن حقارتشان نصیبم می‌شود. این تدریسی که من انجام می‌دهم فرسخ‌ها با آن تعلیم متعالی که قرار بوده هدفمان باشد فاصله دارد. تدریس فقط شان اجتماعی خوبی دارد. بهرحال باید قبول کرد که مدرس دانشگاه خیلی مجلسی‌تر از بازرس بیمه است.

خلاصه‌اش اینکه تهران کاری ندارم. از بوی گند خیابانهایش هم بدم می‌آید. هم از شمال شهر بدم می‌آید، با آن ساکنان نوکیسه‌ی عقده‌ایش، و هم از جنوب شهر، با آن یکی ساکنان عقده‌ایش. دود و غبار هم که شمال و جنوب ندارد. مثل یک پتوی چرک کل شهر را پوشانده. پدرم هم به دوران آرامشش رسیده. همه‌مان رسیده‌ایم. اگر نرسیده باشیم هم کاری نمی‌توانیم بکنیم. مادرم مرده و حالا این تصمیم شخصی هر کسی‌ست که می‌خواهد زندگی کند یا نه. من که می‌خواهم زندگی کنم.

شبی که پرواز داشتم به سمت روسیه پک و پاره بودم از شدت اضطراب. همه چیز هول هولکی. نیروی موقتی هستم، مقاطعه‌کارم و احتمالاً برای همین شرکت این‌قدر بی‌برنامه باهام برخورد می‌کند. چون مطمئنند به خاطر پول هر کله معلقی می‌زنم. امشب ایمیل بزنند که راغبی؟ فردا صبحش سوار هواپیما هستم و عازم ماموریت. خاصیت پول اینطور است، نیاز آدمیزاد به پول دائمی‌ست و مرتفع هم نمی‌شود. بعد از ظهر جمعه رفته بودم حسن‌آباد لباس کار و کفش ایمنی بخرم. می‌خواستم لباس خوبی بگیرم. جنس خوب. دیکیز. منتها دیکیز فقط توی عسلویه راحت گیر می‌آید. کفش هم از این چرمهای نرم و مرغوب شتری رنگ مدنظرم بود. پنجه آهنی. لباس کار مهم است. می‌دانستم روی کشتی آدم را قضاوت می‌کنند. آخرش هم که چیز خوبی گیرم نیامد. چیزی خریدم شبیه لباس کار سوپورهای شهرداری. نوارهای براقی به حاشیه‌ی آستین‌ها و پاچه‌هایش دوخته شده. مناسب برای سوپوری که حاشیه‌ی مدرس را جارو می‌کند و نه برای بازرس بیمه. رانندگان مجنونی هستند، تا دم پلک‌ها پر از مخدر، با سرعت ۲۰۰ تا ویراژ می‌دهند و این نوارهای شبرنگ باعث می‌شود سوپور «دیده» شود. بدون آنها سوپور دیده نمی‌شود.

برگشتنه از حسن‌آباد کلی گیر کردم توی ترافیک. فکر می‌کردم به پروازم نمی‌رسم و همزمان برای بار هزارم فکر کردم که نباید تهران زندگی کنم. قلبم تند و نامنظم می‌زد و همه‌ی جانم عرق کرده بود. کولر ماشینم هم که خراب. با این احوال متشنج رسیدم خانه و حاضر شدم، کماکان مردد. پدرم هم جویا شد که وایتکس خریدم یا نه، یادم رفته؟ جوابش را ندادم. قبل از اینکه اسنپ بگیرم برای فرودگاه ایستاده بودم مقابل پنجره‌ی آشپزخانه و خب یحتمل توهم است، اما نسیمی وزید، توی صورتم، خنک، بی‌ربط به تیرماه، و خب فکر کنم مادرم بهم گفت برو، اشتباه نکن. اوهام یا غیر اوهام. چه فرقی می‌کند؟ با این وضعیت و با همین قوت قلب آمدم روسیه. به قصد پول و سوار روی همان نسیم.

آن اصل مسخره‌ام هم فقط مانعی ذهنی‌ست، همان اصلی که به خودم قول داده‌ام اجاره‌نشینی نکنم. چرا نکنم؟ بدیهی‌ست هیچ وقت پول نخواهم داشت که ۳۰۰۰ متر باغ-ویلا در اصطلکِ لواسان بخرم. اما شاید بتوانم در افجه یا دهات «مزرعه سادات» چیزکی اجاره کنم. چرا که نه؟ یک بار با یکی از همان اوباش اسکاتلندی کمی گپ زدم. می‌گفت والنسیا زندگی می‌کند. تکنیسین دستگاه عیب‌یاب جوش است. یعنی بهش یاد داده‌اند در فلان موقع مقتضی فلان دگمه را بزند. همین. نوعی روبات که از گوشت و پوست و عضله تشکیل شده. این موجود والنسیا زندگی می‌کند، می‌گوید هوا خوب است، قیمتها ارزان، آفتاب و دریا، مریضم بروم اسکاتلند؟ احتمالاً بحث فرار مالیاتی هم هست. بعد منِ گاو که دکترا دارم این بدیهیات را نمی‌فهمم، توی دودهای تهران زندگی می‌کنم. با پدرم. خریت محض.

پدرم هم به کمک من احتیاجی ندارد. راستش این اواخر چندان حرفی هم نمی‌زدیم. در حد سلام و احوال‌پرسی بود. بقیه‌اش اعصاب خردی. صدای تلویزیونش. بوی گند سیگارش. آشپزی‌اش و اصرار برای اینکه دستپختش را بخورم. شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها شکنجه بودند. روزهایی که دخترک می‌آمد برای نظافت. البته ادا و اطوارش «دخترک‌وار» است وگرنه شناسنامه‌ای سن یک عاقله‌زن است. نهارها را سه تایی می‌خوردیم و من بی‌وقفه حرف می‌زدم چون حتی یک لحظه سکوت آن جمع سه‌نفره برایم معادل مرگ بود. آخرین سه‌شنبه در مورد این حرف می‌زدیم که چقدر قورمه‌سبزی پدرم خوشمزه شده و چقدر لوبیا سفید بهتر از لوبیا قرمز توی قورمه‌سبزی جواب می‌دهد و بله، لوبیا قرمز اصلاً بدعت است. واقعیت این بود که قورمه‌سبزی‌اش جا نیفتاده بود، آب و دون سوا، و به شدت هم ترش. چون بطری آبلیمو را برمی‌دارد و شری می‌ریزد توی قابلمه‌ی خورشت. نمی‌دانم کدام خری بهش گفته که خورشتها باید ترش باشند، اما بهرحال عقاید غلط در ذهنش لانه می‌کنند. میل مفرطی دارد برای متفاوت بودن. برای سن و سال او عجیب است. خورشتهای ترشش احتمالاً تقلیدی مریض‌گونه و مخدوشند از مادرم که چیزهای ترش دوست داشت. ولی به هرحال محصول غیرقابل خوردن است. سالاد هم مشکلدار است. گوجه‌ها ریز، خیارها ریز، سالاد آب انداخته و خب به مسیر آبها که فکر می‌کنم حالم بد می‌شود، به جویبارهای آب گوجه و خیاری که از لای انگشتان زنک ریخته توی کاسه‌ی سالاد. اما آن را هم مجبورم بخورم. چون اسمم در رفته که سالاد دوست دارم و اگر نخورم بایستی پاسخگو باشم. کل مراسم نهار زیر ۵ دقیقه طول می‌کشد. گاهی فکر می‌کنم چرا همین خانم نظافتچی به جای دو روز در هفته نیاید و کلاً مستقر نشود؟ گیریم با عنوانی دیگر. فقط باید ما فرزندان، یعنی من چون بقیه که خارجند، حواسمان باشد که هول برش ندارد، همین.

مناسبات مالی کثافت‌مان و اینکه طلبم را پس نمی‌دهد هم دلیل دیگر کدورت روابطمان است. هر از گاهی می‌آید یک چک چس تومانی می‌کشد و بهم می‌دهد. بعد می‌گوید بزودی بقیه‌اش را می‌دهم و می‌رود تا ۶-۷ ماه بعد. می‌دانم وصول آن طلب کهنه فرقی هم به حالم ندارد. چرا، اگر به موقع، همان ۷ سال پیش تسویه می‌شد قطعاً فرق داشت، اما الآن نه. با همین حرفها ماجرا را بارها پیش خودم حل و فصل کرده‌ام. به خیال خودم به صلحی درونی رسیده‌ام. اما مدتی بعد می‌بینم هنوز دلچرکینم، بیشتر بابت سواستفاده‌ای که ازم کرده. بلاتشبیه، دمیتری کارامازوف هم نطفه‌ی آن‌همه نفرتش از پدرش سه هزار روبل ناقابل بود. این هم خاصیت پول است. توصیه‌ی قدما هم جالب است: نه تنها بدهی‌ات را پس بده، بلکه سر خود چیزی رویش بگذار، نه به عنوان سود و بهره، بلکه از سر قدردانی.

پدرم اهل بقاست. بافت روانش اینطوری‌ست. آدمی آرام، با اعصاب پولادین و قابلیت وفق‌پذیری بالا. در زندگیش همه چیز داشته. عمر طویل. زن و بچه و نوه. شغلی که دوستش داشته. کمی پول. حالا هم بازنشسته شده. خودش را هم با این شرایط جدیدش هماهنگ کرده، منظورم بازنشستگی و بیوگی‌ست. حالا گیریم روزی ۱۲ ساعت پای تلویزیون چمبره می‌زند. این هم از نظر ناظر بیرونی ایراد دارد. وگرنه او زندگیش شکل خودش را پیدا کرده. همیشه هم مرد تلویزیونی بوده. مادرم زنده بود هم یقیناً شکل زندگی پدرم همین بود. آن اواخر یک روز دیدم پای تلویزیون نشسته، خودکار دستش. صدای آمریکا آمار جنایات رژیم ملایان یا شاید هم تبهکاری‌های مالی سپاه را می‌داد. پدرم عینک زده بود و به دقت یادداشت بر می‌داشت. بنظرم صحنه‌ی رقت‌انگیزی بود. هنوز هم هست. اما خب از آن طرف که نگاهش کنی نه، می‌تواند رقت‌انگیز نباشد. یکی پلاس است توی تلگرام و توییتر، یکی دیگر پای سریال میخکوب شده، پدر من هم پای تلویزیون. ماهیتاً که این چیزها فرقی با هم ندارند. انواع مختلفی از بطالتند. من هم بهتر است دماغم را از زندگیش بکشم بیرون. نه من و نه هیچ کس دیگری نمی‌تواند زندگی گذشته را به پدرم برگرداند. آینده‌ی من در افجه است، شاید هم آن یکی روستای آنطرف‌ترش، سینَک یا نیکنامشهر. این اسمها را از سایت دیوار یاد گرفته‌ام. بازرسی بیمه روی کشتی که تمام می‌شود می‌نشینم مطالعه‌ی املاک اجاره‌ای. من باید به فکر خودم باشم. به فکر روان نحیفم و این کابوس‌های وحشتناکی که گاهی می‌بینم. به فکر زندگی پک و پاره‌ام که به هیچی، مطلقاً به هیچی بند نیست. استوارترین ستونش گربه‌ام است؛ تنها چیزی که زندگی‌ام حولش می‌چرخد و می‌دانم در زندگیم باقی خواهد ماند (و نه زن؛ تاکید دوباره: خواندن رمانی ضخیم پر از زنهای مکار و مجنون کمکی به درمان زن‌هراسی‌ام نکرده). راستش فکر می‌کنم خانه‌ی حیاطدار در افجه برای گربه‌ام هم خوب است. برود درختی در حیاط پیدا کند و کمی در هوای آزاد چرت بزند. به این چیزها که فکر می‌کنم دوباره این کابینی که گه‌گداری شکل قفس می‌شود کلافه‌ام می‌کند. خودش نه، ابعادش. اینجور وقتها نگران می‌شوم مبادا من هم «تب مغزی» کنم و بعد سریع می‌زنم بیرون. به دریا نگاه می‌کنم. اصلاً سیاه نیست. لاجوردی. آرام. بدون موج. صرفاً سطح آب کمی چین می‌خورد. آرام آرام بالا و پایین می‌رود، نفس می‌کشد. تا چشم کار می کند همه جا آبی‌ست، و نه سیاه.




Read the whole story
sadoo
2446 days ago
reply
Share this story
Delete
Next Page of Stories